كوچه باغ تنهايي

ساخت وبلاگ
یک دقیقه مونده بود...بعد از این یک دقیقه من وارد دنیای دیگه ای میشم...دنیایی که توش جز من و توهماتم چیزه دیگه ای نیست...بدون شاخه گلی تنها ... بدون گلبرگ....دنیایی بدون آکواریم...بدون عددهایی که پشت به پشت هم مثه یه ارتش از جنس معما روی تک تک سلولهای مغزم رژه برون... بدون بندی کنفی که گلومو جر بده... + نوشته شده در پنجشنبه هفدهم فروردین ۱۴۰۲ ساعت 19:55 توسط فاطمه سادات حیدری  |  كوچه باغ تنهايي ...
ما را در سایت كوچه باغ تنهايي دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fffgfa بازدید : 36 تاريخ : دوشنبه 28 فروردين 1402 ساعت: 19:11


خورشید را باور دارم حتی اگر نتابد

به عشق ایمان دارم حتی اگر حس نکنم

به خدا ایمان دارم حتی اگر سکوت کرده باشد

اینجا مینوسیم برای خودم دلتنگی هایی خودم

از سال 89 شروع به نوشتن کردم  تا هر زمان که

بتونم البته از سال 85 بود قبلی رمزم فراموش کردم

حرف خاصی نداره .....

كوچه باغ تنهايي ...
ما را در سایت كوچه باغ تنهايي دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fffgfa بازدید : 35 تاريخ : دوشنبه 28 فروردين 1402 ساعت: 19:11

صدای گریه ی زنی میآیدبه گوشم آشناستهمان گریه که بالای جسم بی جان پدرم بلند شدو بعد از پسهمان گریه که لباس نو برای عید نداشتیم بلند میشدهمان گریه که از دستان لت و پار شده از سوزن های فرو رفته در دستش که صاحب پیراهن با اکراه تحویلشان میگرفتند بلند میشدهمان گریه که شب ها از تاول های پایش که به خاطر کرایه ندادن مسافت های آنچنانی را طی میکرد بلند میشدهمان گریه که برای التماس ها به صاحب خانه بلند میشدهمان گریه ها که از سرما زیر پل به خود میپیچیدم بلند میشدهمان گریه که جلوی هر کس و نا کسی برای کار گرفتن بلند میشدهمان گریه که هر وقت نانی برای خوردن نداشتیم صدایش بلند میشدو همان گریه که حالا بالا سر پسر یکی یکدونه اش که از بیماری و گرسنگی جان داده است بلند شده استآن پسر خود من هستم... + نوشته شده در شنبه پنجم فروردین ۱۴۰۲ ساعت 12:32 توسط فاطمه سادات حیدری  |  كوچه باغ تنهايي ...
ما را در سایت كوچه باغ تنهايي دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fffgfa بازدید : 45 تاريخ : دوشنبه 7 فروردين 1402 ساعت: 23:28

ﺳﺮﺑﺎﺯ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﺭﺍ ﭼﺮﺧﺎﻧﺪ،ﭘﯿﺮﺯﻥ ﻧﺒﻮﺩ ،ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ، ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ، ﺧﺎﮎ ﻟﺒﺎﺱ ﺧﺎﮐﯽ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺗﮑﺎﻧﺪ ،ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ؛ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺍﺯ ﺣﺼﺎﺭ ﺳﯿﻢ ﺧﺎﺭﺩﺍﺭ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ،ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﻣﺎﺩﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﯿﺪﻭﻥ ﻣﯿﻨﻪ ... ﻧﺮﺭﺭﺭﻭﻭﻭﭘﯿﺮﺯﻥ ﺑﺮﮔﺸﺖ ، ﺻﺪﺍﯼ ﺍﺭﺍﻡ ﺍﺵ ﻟﺮﺯﯾﺪ: ﭘﺴﺮﻡ ﮔﻔﺗﻪ ﺑﯿﺎﻡ ﺍﯾﻨﺠﺎ ؛ﺳﺮﺑﺎﺯ ﻗﺪﻡ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ،ﭘﯿﺸﺎﻧﯽ ﮔﻠﯽ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺳﺮ ﺍﺳﺘﯿﻦ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ : ﻻ ﺍﻟﻪ ﺍﻻ ﺍﻟﻠﻪ ... ﻣﺎﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﯿﻨﻬﺎ ﻣﻨﻔﺠﺮﻣﯿﺸﻪ ... ﺗﺮﻭ ﺧﺪﺍ ﺑﺮﮔﺮﺩ ... ؛ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺟﻠﻮﺗﺮ ﺭﻓﺖ ،ﭼﺎﺩﺭ ﺳﯿﺎﻩ ﮔﻞ ﮔﻠﯽ ﺍﺵ ﺗﻮﯼ ﺑﺎﺩ ﭘﯿﭽﯿﺪ .ﺳﺮﺑﺎﺯ ﻧﻔﺲ ﺩﺍﻍ ﻭ ﺧﺲ ﺩﺍﺭﺵ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺩﺍﺩ : ﻣﺎﺩﺭ ﻣﺎ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﭘﯿﺪﺍﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ ... ﺷﺮﺩﺭﺳﺖ ﻧﮑﻦ !ﻧﻔﺴﺶ ﺭﺍ ﺗﺎﺯﻩ ﮐﺮﺩ: ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ .... ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﯿﺪﻭﻥ ﻣﯿﻨﻪ !ﻭ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﮐﺮﺩ : ﺗﻮ ﭼﻄﻮﺭﯼ ﺗﺎ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺭﻓﺘﯽ ؟ﮐﻼﻫﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ،ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺭﻓﺖ ،ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ,ﻧﻮﺭ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﺗﺎﺑﯿﺪ ،ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺳﺎﯾﺒﺎﻥ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﮐﺮﺩ .ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻧﻔﺠﺎﺭ ﺗﻮﯼ ﺩﺷﺖ ﭘﯿﭽﯿﺪ ﻭ ﮔﺮﺩ ﻭ ﺧﺎﮎ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺭﺍ ﭘﺮ ﮐﺮﺩ ،ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩ ,ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﮏ: ﻣﺎﺩﺭﺳﺮﺑﺎﺯ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﺭﺍ ﭼﺮﺧﺎﻧﺪ،ﭘﯿﺮﺯﻥ ﻧﺒﻮﺩ ،ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ، ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ، ﺧﺎﮎ ﻟﺒﺎﺱ ﺧﺎﮐﯽ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺗﮑﺎﻧﺪ ،ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ؛ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺍﺯ ﺣﺼﺎﺭ ﺳﯿﻢ ﺧﺎﺭﺩﺍﺭ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ،ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﻣﺎﺩﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﯿﺪﻭﻥ ﻣﯿﻨﻪ ... ﻧﺮﺭﺭﺭﻭﻭﻭﭘﯿﺮﺯﻥ ﺑﺮﮔﺸﺖ ، ﺻﺪﺍﯼ ﺍﺭﺍﻡ ﺍﺵ ﻟﺮﺯﯾﺪ: ﭘﺴﺮﻡ ﮔﻔﺗﻪ ﺑﯿﺎﻡ ﺍﯾﻨﺠﺎ ؛ﺳﺮﺑﺎﺯ ﻗﺪﻡ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ،ﭘﯿﺸﺎﻧﯽ ﮔﻠﯽ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺳﺮ ﺍﺳﺘﯿﻦ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ : ﻻ ﺍﻟﻪ ﺍﻻ ﺍﻟﻠﻪ ... ﻣﺎﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﯿﻨﻬﺎ ﻣﻨﻔﺠﺮﻣﯿﺸﻪ ... ﺗﺮﻭ ﺧﺪﺍ ﺑﺮﮔﺮﺩ ... ؛ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺟﻠﻮﺗﺮ ﺭﻓﺖ ،ﭼﺎﺩﺭ ﺳﯿﺎﻩ ﮔﻞ ﮔﻠﯽ ﺍﺵ ﺗﻮﯼ ﺑﺎﺩ ﭘﯿﭽﯿﺪ .ﺳﺮﺑﺎﺯ ﻧﻔﺲ ﺩﺍﻍ ﻭ ﺧﺲ ﺩﺍﺭﺵ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺩﺍﺩ : ﻣﺎﺩﺭ ﻣﺎ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﭘﯿﺪﺍﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ ... ﺷﺮﺩﺭﺳﺖ ﻧﮑﻦ !ﻧﻔﺴﺶ ﺭﺍ ﺗﺎﺯﻩ ﮐﺮﺩ: ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ .... ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﯿﺪﻭﻥ ﻣﯿﻨﻪ !ﻭ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﮐﺮﺩ : ﺗﻮ ﭼﻄﻮﺭﯼ ﺗﺎ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺭﻓﺘﯽ ؟ﮐﻼﻫﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ،ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺭﻓﺖ ،ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ,ﻧﻮﺭ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﺗﺎﺑﯿﺪ ،ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺳﺎﯾﺒﺎﻥ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﮐﺮﺩ . كوچه باغ تنهايي ...
ما را در سایت كوچه باغ تنهايي دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fffgfa بازدید : 46 تاريخ : دوشنبه 7 فروردين 1402 ساعت: 23:28